کنم زان روزگاران گاه یادی
درون سینه ام غم بود و شادی
غمم را باکسی هرگز نگفتم
چو غنچه درد را در خود شکفتم
نباشد تاکسی چون من گرفتار
نمی ماند ز شب تا صبح بیدار
چه شبهائی که در آن بستر سرد
هزاران خاطره در یادم آورد
همان بهتر به نسیانش سپردم
شده چون مرده بر خاکش سپردم
نمی پرسم دگر از خویش، اری
کشیدم دور رویا را حصاری
چه حاصل این زمان از یاد ایام؟
شده خم قامتم بشکسته چون جام
همان بهتر"رسا" در خویش مانی
چو میدانی که بگذشته جوانی
#گیتی_رسائی
برچسب : نویسنده : gitolya بازدید : 175